بُرشی از کتاب "اعزامی از شهرری"| چمنهای میدان ارک
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران؛ «محمود روشن ماسوله» یکی از جانبازان شهرستان ری است، که خاطرات روزهای دفاع مقدس خود را در کتابی به نام «اعزامی از شهرری» منتشر کرده است. این کتاب از سوی انتشارات سوره مهر در سال 1398 با شمارگان 1250 نسخه و در 554 صفحه به نگارش درآمده و با قیمت 70000 تومان روانه بازار کتاب شده است.
برشی از متن کتاب
اواخر تابستان سال 1362 و روز جمعه بود. بعدازظهر روز قبل از اعزام. پدر و مادرم به تصور اینکه روز اعزام فرداست و امروز قرار نیست اتفاقی بیفتد، به منزل یکی از اقوام رفتند. برادرهایم هم برای فوتبال رفتند بیرون از منزل. من هم از فرصت استفاده کردم و با خودم گفتم: باید از خانه بزنم بیرون چون فردا ممکن است مانع رفتن من بشوند. با همین نیت، مختصر وسایلی که میخواستم با بودم ببرم داخل ساک ریختم و آن را برداشتم و قصد رفتن کردم. خواهرم که در منزل بود به من گفت: «کجا میری؟ مگه بابا نگفت حق نداری بیرون بری!»
و من در جواب خواهرم گفتم: «به بابا بگو من دارم میرم برای اعزام.» خواهرم مانع من شد و گفت: «بابا و مامان اگه بیان ببینن رفتی ناراحت میشن.» گفتم: «من صحبتهام رو باهاشون کردم و تصمیمم رو گرفتم.»
- اگه اومدن بهشون چی بگم؟
- بگو محمود رفت اعزام به پادگان آموزشی
- نرو بمون تا بابا بیاد بعد.
- اگه بابا بیاد نمیذاره برم. به همین خاطر دارم میرم.
خواهرم هرچه اصرار کرد، موفق نشد مرا از رفتن منصرف کند. بعد بلافاصله دانه را ترک کردم. از پله ها که پایین می رفتم صدای خواهرم را می شنیدم که مرا ما را می زد.
از خانه بیرون آمدم و سوار اتوبوس شدم. در مسیر، در این فکر بودم که شب را کجا بگذرانم. با اتوبوس شرکت واحد، خودم را به میدان امام حسین (ع) و سپس به میدان ارک رساندم. می خواستم شب را در مسجد ارک بخوابم.
نماز مغرب و عشا را در مسجد به جماعت خواندم. بعد از نماز، همه از مسجد خارج شدند و مسجد خلوت شد. تعدادی مسافر شهرستانی داخل مسجد مانده بودند که بعد از چند دقیقه، خادم مسجد به آنها گفت که میخواهد برقها را خاموش کند و در مسجد را ببندد. آنها درخواست کردند تا صبح در مسجد بمانند، ولی خادم مسجد به شدت مخالفت کرد و گفت: مسجد که جای خواب نیست. بعد آمرانه دستور داد که همه باید بروند بیرون. همه آن مسافرهای شهرستانی بلند شدند و از مسجد بیرون رفتند. من هم حساب کار خودم را کردم و از مسجد رفتم بیرون.
به همراه بعضی از آن مسافرها رفتم داخل چمنهای وسط میدان ارک نشستم. هوا کاملاً تاریک شده بود. جایی برای رفتن نداشتم. دوست نداشتم پیش اقوام بروم، چون ممکن بود به خانواده اطلاع بدهند و آنها هم از رفتنم ممانعت کنند. پول کافی هم برای اقامت در مسافرخانه نداشتم. از طرفی شناسنامهام هم همراهم نبود.
آنهایی که از شهرستان آمده بودند سه چهار نفری بودند که دو نفرشان برادر بودند و یکیشان برای درمان به تهران آمده بود و جایی برای اقامت نداشتند. پول کافی برای رفتن به مسافرخانه داشتند اما آن را برای مخارج بیمارستان لازم داشتند. دو نفر دیگر هم بودند که از شهرستان برای کار به تهران آمده و غروب به تهران رسیده بودند و می خواستند صبح که شد بروند پیش همشهری شان تا برایشان کار پیدا کند. آدم های خوبی بودند.
از من پرسیدند: تو بچه کجایی و من هم گفتم: بچه تهران هستم. با تعجب پرسیدند: «تو که بچه تهرانی چرا نمیری خونهتون و مثل ما سرگردونی؟»
گفتم: «صبح زود میخوام برم پادگان، اگرم برم خونه دیر میشه.»
آنها سوال دیگری نپرسیدند.